اسپند سوخته در مه

مير عمادالدين فياضي

اسپند سوخته در مه


مير عمادالدين فياضي

گل اندام بعد از رفتنش سراغي نگرفت. يكي دو بار تلفني حرف زديم. از در و ديوار گفتن. از خودش چيزي نگفت. براي كدام آرمانش چه خواهد كرد ؟ يا من در كجاي وجودش باقي خواهم ماند؟ زمزمه ي نامزدي با بي خبري اش تمام شد برايم. از يكسال بعد از رفتنش عكسهايش را از روي ديوار اتاق برمي دارم. بقيه را گذاشتم بمانند. بنشينند روي ديوار. با خنده هايشان. نگاهايشان. با همه ي خاطرات خوب و بدشان. آنها هم برداشته خواهند شد. روزي دوباره، ديوارها خالي خواهند شد.چاره اي نيست. شايد امروز. همين لحظه. ميان خودم و آنها، پايان همه چيز. و آن وقت, دوباره شروعي از خودم، بازگشتن.
- « كيومرث جان … كيومرث ! »
مادر صدايم مي كند. چيزي نمي گويم. سكوتي هست و نيست « ظاهرت پر هياهوست » اين را شيلا مي گويد. و بعد اينكه: « درونت خاليست. » قبل از اينكه از اتاق بيرون برود. بعد از رفتن گل اندام گفته بود: « عاطفه نداري. » و من بگو و بخند. شنيدن و نشنيده گرفتن. دست خط رومينا يكي از رفقايم را خوانده بود. اتفاقي. از روي كارت پستالي كه روي ميز اتاقم بود. « ذوق ديدار » را نوشته بود « زوق ديدار » نيشخندي زد و در اتاق را محكم بست. بيرون از اتاق چيزي گفت. نشنيدم. يا شنيدم. نمي دانم. چيزي شبيه به بي لياقت.
عكسها را مرور مي كنم. قيافه هايشان. آنهايي كه نشسته اند، رفقاي بند كيف، به قول مادر. « از خرده پاهاي كافي شاپي عق مي زند آدم » چند روز پيش شيلا گفته بود. وقتي رسيده بودم خانه. مرا با يكي دوتا از بچه ها، كافي شاپ مدرن ديده بود. برج آبي. گفته بود : « سينماروهاي هفت رنگ آرايش كرده دنبال تاريكي مي گردند هميشه. . . آدم بدبختي مثل تو . . . » مادر هم پشت بندش گفته بود: « آدم ها هم آدم هاي قديم » گفتم : « الان هم همينطورند. شما نمي شناسيد. »
راست مي گويد و نمي گويد. هر كسي جاي خودش را دارد. خيال خودش. مفهومي از خودش. راست مي گويد، بعضي ها به درد بوق زدن هم نمي خورند. شيلا گفته بود:« قاب دستمالهاي دست به دست شده.» تو ماشين بوديم. گفتم: « مي شود از كنارشان گذشت. رفت و نماند. نديد. نگاه نكرد. آب از آب تكان نمي خورد. » خنديدم. بوق زدم. لبخندي. جلوتر منتظر ماندم. ازتو آينه ديدمشان مي آيند. آمدند. نشستند. دو نفر بودند. شيلا پياده شد. دخترها را پياده كردم. التماس كردم. شيلا نيامد. تا خانه تنها آمده بود. پياده . از كنار بزرگراه حاج همت. انرژي در پاهايم بود و گاز ماشين. ماشين ها بوق مي زدند وقتي از كنارشان مي گذشتم. پنج كيلومتر تا خانه.
پرده ها را كنار مي زنم. هوا ابريست. يكدست طوسي. آدمي مثل من، نشسته گوشه ي اتاق. سيگاري در كشوها نيست. حوصله ي بيرون رفتن ندارم. موها درهم. بدون شلوارك. بدون شورت. بدون پيرهن زير. جلوي آينه قدي چمباتمه در خودش. دركجا. سرش را بالا بياورد. دستهايش را رها كند, از پاها، خودش را ببيند. خودم را ميبينم. تصميم بگيرد بگذارد كنار. همه را. خودش را. همه چيز دوباره. از خودت. ظاهرت. ظاهر و باطن. نمي شود. سخت است. مي شود. بهانه مي خواهد. « چيزي مثل خدا . . . »
فاصله ي باهم بودن ها طولاني نمي شود هيچ وقت. پك زدن به سيگاري مشترك. تنها يك نخ.
مستي و مست شدن. چشم ها را خمار كردن . خمار شدن تا خداحافظي. خداحافظي شبها به سادگي يك خواب. يا گذشتن از رويايي فراموش شده. همين. همين اندازه هم مادر اعتراض ميكند، به همه چيز. مي گويد: « بايد به فكر بود. » نمي فهمم.
دلم مي خواهد شمعي روشن كنم به تنهائيم. بالاي قبرم بايستم. نگاه كنم به نوشته ها. « آرامگاه ابدي جوان ناكام كيومرث نخستين زاد . فرزند ابراهيم. تولد 1350 رشت. وفات 1380 تهران. به ياد روزهايي كه شعر مي خواندي برايمان. خاطره مي گفتي. هميشه داغدارت همه. قطعه 195 رديف 27 شماره 119. »
بنشينم فاتحه بخوانم. زار زار گريه كنم. يكي بيايد پولي بدهم. فاتحه اي بخواند. روضه اي. برود. همه چيز غلط. تلفظ ها اشتباه. « اصلا خواندن مي دانست يا نه ؟ »
مي خندم. صداي خنده مي پيچد.
- « كيومرث جان . . . كيومرث ! »
مادر صدايم ميكند دوباره. لباس مي پوشم. شورت و شلوارك و پيراهن. هوا سرد است. سردم نيست. هواي پله ها مي نشيند روي پوستم. رعشه مي افتد بدنم. مي روم آشپزخانه.
- « چند دفعه است صدايت مي كنم. چرا جواب نمي دهي؟ چه شده بيرون نرفتي؟ »
كيك دست پختش را بو مي كشم سرم گيج مي رود. بوي مست كننده ي وانيل. نفسي عميق ميكشم.
لبخند مي زند، مادر.
- « كاري نداشتم.»
مي خندد. آرام. طعنه اي مثل دروغ گفتن.
- « دخترها چه طور؟ »
چيزي نمي گويم.
- « لابد، چون پول نداشتي نرفتي ؟! »
چيزي نمي گويم. مي داند بي پول نيستم. قوري را كه از سماور بر مي دارد. شروع مي كند ، دوباره.
- « هرچه خرج كني بازهم بهتر از تو پيدا مي كنند. بگرد دنبال آدم حسابي شيرحلال خورده. يكي مثل گل اندام عرضه نداشتي . . . »
رهايش مي كنم. انصاف نيست. مي دانم. رهايش مي كنم. يعني بازگشتن. بازمي گردم به خودم. خيالي مبهم. يك جور انتها. نگاهي به آن دور دست ها. همه چيز امتداد دارد به دور. به سادگي يك كلام. « سلام دنياي تو چگونه است ؟ »
نمي دانم مادر كجاست. كجاي حرفهايش. لابد خيال مي كند گوش مي كنم. قاعده اين است. بازي. بازي حرفها. كلمات. يكي حرف مي زند. يكي ديگر رو به رويش نشسته. بوي وانيل مست كننده است.
« حرفهايش كجا مي روند به اين شتاب؟ » از شيلا مي پرسم. مي پرم وسط حرفهايش.
- « قرار بود برود سينما. با دوستش. خواهرت هم قرتي شده از وقتي رفته دانشگاه. »
- « دخترهاي امروزي مثل دوره ي شما نيستند كه راديو نداشتيد. »
- « اتفاقا داشتيم. بابا بزرگت از روسيه راديو آورده بود. رشت بوديم. پشت پنجره مي گذاشت. وقت هوا خوشي صدايش را بلند مي كرد. ملت مي نشستند زير پنجره، اخبار گوش مي دادند، خدا بيامرز وقتي بيرون مي رفت بوي ادكلنش همه جا را بر مي داشت. مثل امروزي ها نبود كه از بوي عرقشان نمي شود تاكسي نشست. خودش درشكه داشت. سورتچي و بيا و برويي. »
هزار دفعه اين حرفها را گفته است . باز هم مي گويد. هزار دفعه ي ديگر هم خواهد گفت. « تكرار ديوانه مي كند آدم را » اين را شيلا گفته بود. وقتي كه گفته بود: « عاطفه نداري »
چاي كه تمام مي شود. مادر را مي بوسم. به كتابخانه مي روم. طبقه ي همكف. بوي اكسيژن پاسيو مست كننده است. نفس عميقي مي كشم . لبخند خود بخود مي آيد. كتابخانه بوي عود مي دهد. عود روشن كردنش را فراموش نمي كند شيلا. هيچ وقت. روزي يكبار. هر وقت احساساتي مي شود بوي عود راه مي اندازد. اشك مي ريزد. گريه اي آرام. فال شمس مي گيرد. از خانه بيرون مي زند، با ني. مثنوي زمزمه مي كند. با دوستش، كه هميشه مانتوي سبز و خاكستري به تن دارد. با مقنعه اي هميشه مشكي.
چند بار گفتم : « ني، دهن آدم را كج و كوله مي كند، عزيز. مي رفتي سراغ گيتار. حداقل تو ميهمانيها خيري ميرسيد به ما. » نگاهش كه مي كنم لبهايش يك وري مي شود, وقتي حرف مي زند. مي گويد : « علف به دهن بزي بايد خوش بيايد آقا. » سكوت مي كنم ، از سر بي عرضگي خودم ، كه قدر علف هم به دهن دوشيزه اي به قول مادر « محترم » بعد از گل اندام، خوش نيامده ام. يا انصافا نخواستم كه بيايم. دماغم راكه عمل كنم مشكل حل است. انتخابها آسانتر مي شود. آنهايي كه خوششان آمده نمي دانم چرا ؟ تجربه اي است به هر حال. تجربه اي ديگر. چند ماه با هم بودن. با همه بودن. عروس هزاره مرد. يا مرد هزاره داماد. « چرت و پرت مي گويي پسر » مي خندم. صداي خنده مي پيچيد. آرام. بي صدا مي شود كتابخانه. سكوت. سكوت مي شكند. صداي مادر. اسم من : « كيومرث جان . . . كيومرث ! »
مي روم بالا. به تلفن اشاره مي كند. موهايش را بيگودي بسته.
- « نكند براي اين دخترها خرج كني! »
دستم را روي دهني گوشي مي گذارم.
- « نگو مادر ! طفلكها دلشان مي شكند.»
- « خبه، خبه! تو نمي خواهد فكر طفلكي اينها باشي، حتما خودشان ننه، بابا دارند. »
مي خندم. زير لب غرولند مي كند. با همان خنده سلام مي كنم. سلام مي كند: « سلام »
- « ببخشيد شما »
- « حق داريد به جا نياوريد! ببخشيد شايد اشتباه گرفتم! »
- « خانم رستگار؟ گل اندام؟ خودتي عزيز دلم؟ كجايي؟ صدايت نزديك مي آيد. »
- « شانس آوردي شناختي، وگرنه قطع مي كردم. آمدم ببينمت! »
- « كي آمدي؟ »
- « ده روزه ايرانم. تا امروز نشد تلفن بزنم. »
- « خب بيا منزل. من و مامان تنهائيم. »
- « دلم هوس كافه نادري كرده. دوست دارم آنجا همديگر را ببينيم. »
- « از وقتي رفتي پاريس نرفتم آنجا. موافقم. »
- « ساعت پنج خوبه؟ رديف وارطان. »
- « عاليه. از اين بهتر نمي شود. »
- « به مامان و بابا سلام برسان مي بينمت. »
- « قربانت خدا نگهدار. »
گوشي را مي گذارم. مادر روي مبل نشسته. روزنامه مي خواند. چيزي نمي گويد. گفته بود : « تنها دوست آدم حسابي تو گل اندام بود كه لياقت نداشتي نگه اش داري. »
بيخودي لبخند مي زنم. پيش خودم خيال مي كنم بيخودي، بيخودي نبود. يك جور احساس آزادي. در آسمان راه رفتن. دو.باره خيره شدن. باورم نمي شود. پاريس. تهران. كافه نادري. وارطان. ميز شماره پنج. ساعت پنج. هر روز عصر بعد از دانشكده. سركار گذاشتن دلار فروش ها. درشكه چي جلوي كافه. پير زن فال فروش نابينا.
مي روم حمام. دوش آب گرم. بخار مي كند حمام. مي زنم زير آواز. مادر صدايم مي كند، از پشت در.
- « بيا تلفن را بگير يكي از دوستانت است.»
- « دختر يا پسر؟ »
- « دختر جوان.»
- « اگر گل اندام نيست بگو نيست. مرده. فردا زنگ بزند. »
آواز را ادامه مي دهم. صداي مادر نمي آيد. نمي دانم چه ميگويد. نمي دانم كه بود، تمام شد. براي هميشه. يا نه، تا وقتي گل اندام بگويد. بگويد تمام. ديگر نمي خواهد ريختم را ببيند. فحش بدهد. بگويد دروغگو. نامرد. خائن. بي وفا. كثيف. پست فطرت. شايد نگويد. برود. بدون خداحافظي.
گرمم مي شود. عرق مي نشيند روي پوست پشتم. سرم گرم است. از حمام بيرون ميزنم. مادر خانه نيست. صدايش مي كنم. نيست. خانه خاموش. خالي. بي صدا. صداي ني شيلا مي پيچد در گوشم. صداي دف. دف نوازي. صدا رهايم ميكند. رها مي شوم. تلفن زنگ مي زند. جواب نمي دهم. تلفن همراه. خاموش. « براي خودت باش. آرام. به خودت فكر كن. »
يك دقيقه به ساعت پنج مانده به كافه نادري مي رسم. رديف وارطان. رديف كناري رو به باغ. ميزها همه پرند. گل اندام نشسته است. پشت به در ورودي. حالت شانه هايش. دستهايش. پنج شاخه گل مريم روي ميز مي گذارم. بلند مي شود. « سلام »
دست مي دهيم. بغلم مي كند. لحظه اي، شايد چند ثانيه. سه ثانيه، پنج ثانيه، نمي دانم چه قدر. كافيست همه ي به آغوش كشيدن ها. ساعتها. دلم مي خواهد ببوسمش. زير گردنش را. نمي بوسمش. خم مي شوم . دستش را مي بوسم. دست راست، كه دست داده بوديم.
- « تو كجا، اينجا كجا، فكر كردم شوهر كردي خبر نمي گيري؟ »
زد توي گوشم. موقع نشستن. با دست راست. دختر و پسري كه پشت ميز بغلي نشسته بودند، مي خندند. خنديدن و نگاه كردن. لبخند مي زنم. گل اندام مي نشيند.
آرام حرف مي زند. آهسته, وقتي خسته است.
- « باز هم بزنم. باور كني خودم هستم ؟ »
نگاهم را برمي گردانم به باغ. دلم مي خواست بلند گوهاي كافه چيزي مي فرستاند بيرون. صدايي جاز. آن قدر كه همهمه ي صداهاي كافه كورشود. نشنوم. آرام كند جاز مرا.
چيزي نمي گويم. سرم را بر مي گردانم. نگاهم را مي دوزم به فنجان قهوه. بويش مست كننده بود. وارطان قبل از من قهوه آورده بود. گل اندام مي دانست قهوه دوست دارم. فال مي ديد هميشه برايم. « آرزوهاي بلند داري. سه راه پيش رويت باز است و يك راه بسته. دو بار عاشق مي شوي. حرفهايت را كسي نمي فهمد. بخاطر همين فاصله مي گيري از مردم. در جمع كمتر هستي. اين به تو لطمه مي زند. . . »
دستش را روي دستم مي گذارد. وارطان كيك مي آورد. نگاهش نمي كنم.
- « تو همين رديف نشسته بوديم. پنج سال پيش. شب يلدا. جلوي صندوق آكاردئوني پير نشسته بود. گفتي انگار مي دانست ما اينجا هستيم. آن شب، فقط عاشقانه مي خواند. . . حلقه ي من تو دستت نيست. »
زنجير توي گردنم را بيرون مي آورم. حلقه آويزان به زنجير. نفس عميقي كشيد. وارطان دوباره به طرفمان آمد. احساس كردم ما را نشناخت.
- « چيزي ميل داريد؟ »
گفتم: « نه وارطان عزيز. سيگار كه نمي شود كشيد و گرنه مي گفتم مارلبورو بياوري. »
قدري خيره شد. گفت: « آه . . . يادم آمد. كيومرث خان، گل اندام خانم. چه عجب؟ خيلي وقت بود نيامديد. آه ! . . . يادش بخير. يادش بخير. فراموشي و پيري است ديگر جوان ها »
گفتم : « شما كه از ما جوان تر هستيد وارطان! »
مي خندد. كسي از آن طرف وارطان را صدا مي زند. مي خندم. گل اندام لبخند مي زند.
- « خوش باشيد جوان ها. خوش ، جوان ها.» مي رود سراغ ميز ديگري. »
- « دوست داشتم امتحانت كنم. هفت سال، نشد. فكر مي كردم سراغ مي گيري. نتوانستم بيشتر از اين تحمل كنم. ساغر دورادور مي ديدت. از كارهايت خبر داشتم. ساغر چند روزي بود جواب پيغامهايم را نمي داد. نگران شدم. آمدم. فكر كردم حتما بلايي سرت آمده! »
- « دوست داري باور كنم؟ باور كنم بخاطر من آمدي ايران؟ ده روزه اينجايي. حتي يك تلفن هم نزدي تا امروز. حتما دنبالم مي كردي ببيني چه مي كنم؟ كجا مي روم. با كي مي گردم؟ خب فهميدي؟ از خودم مي پرسيدي راستش را مي گفتم. همه را معرفي مي كردم. مي گفتم با كي چه كردم. مي داني كه از تو ترسي ندارم. بي تعارف. يادت رفته همه ي اينها. »
دكمه هاي بالاي مانتويش را باز مي كند و قبل از آن گره روسري اش را. يقه اسكي مشكي پوشيده. زنجيري از طلاي سفيد با پلاكي از الله دور گردنش. از مشكي هميشه بيزار بود. روسري, سياه. كفش, سياه. مانتو, سياه. عرق سرد روي پيشاني ام مي نشيند. رسم خانه ي آنها بود زن ها وقت عزا طلاي سفيد مي انداختند.
- « چه اتفاقي افتاده؟ »
لبهايش مي جنبد. اما چيزي نمي گويد. نمي فهمم. صداي چرخيدن فنجان روي نعلبكي اذيتم مي كند.نگاهش به فنجاني است كه مي چرخاند.
- « كسي فوت كرده؟ »
بغضش مي تركد. « مامان. دكتر رستگار. ساغر. برادرم. مادر جون . . . » گريه مي كند.
- « پس چطور من نفهميدم؟ »
با گريه مي گويد:« هيچ كس نفهميد. انگار همه مرده بودند . . . »
- « تصادف كردند؟ »
گريه مي كند.
- « كشتنشان. با دشنه . . . نمي دانم با چه چيزي . . . »
هق هق گريه اش را با روسري خفه مي كند. شانه هايش تكان مي خورد. چيزي نمي گويم. بلند مي شوم مي روم بيرون. جلوي كافه سيگار روشن مي كنم. سر و صداي ماشين ها ديوانه مي كند آدم را. نمي توانم بمانم. پكي مي زنم. چند تا پشت هم. سيگار را دور مي اندازم. بر ميگردم. مي نشينم دوباره. آرام مي شود. هر وقت گريه اش مي گيرد بايد خودش آرام شود. چيزي نمي گويم.
دكتر رستگار اولين مرتبه اي كه اجازه داد با هم باشيم. همين جا قرار گذاشت. نشست رو به رويمان. از خاطراتش گفت. از دوستان نويسنده اش. روشنفكرهاي آن دوره. از تضادهاي جواني خودش. خيال كردم چقدر شبيه هم هستيم. اما نبوديم. نصيحت نمي كرد. فقط نشان مي داد. آنچه گذشته بود. آنچه ممكن بود پيش بيايد. باورم نمي شود. نه، دكتر رستگار زنده است. آنطرفتر با دوستانش نشسته. مثل آن روز. آرام. با پالتوي بلند طوسي. عصايي در دست, بلند مي شود كه برود, همه بلند مي شوند جلوي پايش. احترامي غريب. نظيرش را نديده بودم تا آن روز. گريه امانم نمي دهد، ناگهان. در خودم گفتم: « نامردي بود . . . به خدا نامردي بود . . . »
گريه رهايم نمي كند. نمي دانم كجا هستم. فرقي نمي كند. به حركت متين دستهايش فكر مي كنم. و نگاهي كه آن روز لبخند مي زد.
- « كيومرث ! تو ديگر گريه نكن ! خواهش مي كنم. »
اشكهايم را پاك مي كنم. « چرا زودتر خبرم نكردي؟ »
- « دوست نداشتم كسي آن صحنه را ببيند. فقط عمو ديد و من و چند تا افسر پليس. عمو هم ديشب سكته كرد. بعيد مي دانم زنده بماند. باورم نمي شود. خيال ميكنم رفته اند مسافرت. قرار است زنگ بزنند. بگويند كي مي آيند. آخرين رمقي كه داشتم به تو زنگ زدم. دوست دارم اينجا نباشم. دوتايي برويم شمال.»
- « جنازه ها كجاست؟ »
- « پزشكي قانوني. شنبه اجازه تدفين داريم. همه منزل عمو جمع هستند خانه خودمان در اختيار پليس است تا پنجشنبه.»
- « تو كجايي؟ »
- « هتل شرايتون. منزل كسي نرفتم. وقتي آمدم فكر مي كردم اولين كسي كه مي بينم تويي. رفتم دانشكده سراغ ساغر را گرفتم مي خواستم فقط ساغر بداند آمده ام. چند روزي كه با هم بوديم بعد بروم خانه. گفتند ساغر چند روزي است پيدايش نيست. نگران شدم. رفتم خانه ي خودمان هرچه زنگ زدم كسي در را باز نكرد. كليد انداختم رفتم تو. ديدم بو مي آيد مادرجان وسط سالن افتاده بود. جيغ كشيدم. ديگر نفهميدم چه شد. وقتي بهوش آمدم ديدم بيمارستانم. همسايه ها آمده بودند. دوباره رفتم خانه خودمان. همه را كشته بودند. پليس هم آمده بود. نمي دانم اين روزها چه طور گذشت. مثل گيج ها شده ام. دلم مي خواهد فرار كنم. از همه ي آدم هاي دور و برم. يك خواب عميق.»
- « پليس چه گفت؟ »
- « فقط گفت كشته شده اند. احتمالا توسط آشنا. چون در خانه بدون مقاومت باز شده بود. همه چيز سر جاي خودش بود. هر كسي در اتاق خودش. فقط مامان و بابا را در حمام كشته بودند. »
گريه مي كند. حساب قهوه ها و انعام وارطان را روي ميز مي گذارم. از كافه بيرون مي زنيم. گلهاي مريم روي ميز مي ماند.
مه غليظي خيابان را گرفته بود. هر دو بدون ماشين آمده بوديم. تردد ماشين ها كم شده بود. عابري در پياده رو نبود. دستش را مي گيرم. لحظه اي سرش را روي بازويم مي گذارد و بعد خيره نگاهم مي كند. نگاهش را دوباره مي گيرد. چند قدم كه مي رويم بوي اسپند سوخته مي آيد در مه. چند قدم جلوتر از كنار پيرمرد دوره گردي رد مي شويم. گل اندام چند قدم بر مي گردد. پول مي دهد به پير مرد.
- « خدا رفتگان شما را بيامرزد. خدا شما را خوشبخت كند. خدا هر چه در اين شب سرد مي خواهيد به شما بدهد . . . »
صداي پير مرد دور مي شود, وقتي قدم بر مي داريم. قدم هاي پي در پي. گذشتن. دور شدن. سكوت است و صداي قدمهايمان.
به مادر تلفن مي زنم. اتاقي براي گل اندام آماده كند.
- « امشب مي ماند؟ »
- « بله. مامان جان! »
- « پدر و مادرش نيستند مگر؟ مي دانند گل اندام منزل ماست؟ شايد راضي نباشند دخترشان بيايد اينجا . . . الو! »
- « نگران نباش مامان. مي خواهي با خودش صحبت كني؟ »
- « نه . دوست دارم اينجا با هم ببينمتان. اينطوري بهتر است. خدا را شكر كه با هم ايد. منتظرم زود بياييد. شام منتظرم. »
خداحافظي مي كنم. گل اندام مي ايستد. گريه مي كند. دست دور كمرش مي اندازم. آرام قدم برميداريم.
- « نمي دانم چه بگويم. باورم نمي شود ولي اينطوري تو از بين مي روي! نمي گويم گريه نكنيم. نمي شود ولي چاره اي نيست. خدا صبر بدهد! »
- « اي كاش زودتر آمده بودم. مي ديدمشان. بابا دلش تنگ شده بود برايم. چند روز قبل از بي خبريشان تلفن زده بود. همه اش مي پرسيد چرا نمي آيم.»
گريه مي كند.
-« گل اندام! آرام باش. خواهش مي كنم . . . خواهش مي كنم عزيز.»
كنار خيابان تاكسي مي گيرم. « دربست. هتل شرايتون.» سوار مي شويم. تو ماشين آرام است. چيزي نمي گويد. سرش را روي شانه ام مي گذارد.
به خانه بر مي گرديم. دلم گرفته . گل اندام حمام است. عكسهاي روي ديوار را جمع مي كنم. شيلا در اتاقم نشسته. صداي ني مي آيد. موقع آمدنمان مادر اسپند دود داد. تا حياط به پيشواز آمده بود. قيافه ي گل اندام را كه ديد ماتش برد. خيره نگاهش مي كرد. بابا هنوز نيامده خانه. خانه بوي غم مي دهد. بوي اسپند سوخته. مي روم لب بالكن. حياط را مه گرفته. منقل اسپند روي ايوان پائين است.
بوي اسپند سوخته مي آيد درمه.





4


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30025< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي